از سر شب حالم گرفته است. دلم آشوب شده و دستم به کارم نمی رود. این روزها  مشغول چیدن میوه ی نه ماهه ی کارمان هستیم و من شب ها تا ساعت دو سه ی نیمه شب به بازخوانی زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم سرم گرم است و پس از خواندن و گریه کردن های اوایل دیگر برایم همه چیز عادی شده. هنوز هم البته دستم میلرزد به جای سردار سلیمانی بگذارم شهید قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس». این ها اما چیزی نبود که باعث استرسم شود، دستانم یخ ببندند و لپتاپ را بدون بستن پنجره ها ببندم.

ناراحت بودم. هفته ی پیش به اندازه یک سال که هیچ فیلم درست درمانی ندیده بودم، فیلم دیدم. 1917 را دوباره دلم خواست از صفحه ی بزرگتری ببینم. لپ تاپ را به تلویزیون وصل کردم. بعید است هیچ دکتری فیلم جنگی را برای رفع استرس نسخه بپیچد. بدتر شدم. استرس را کسی می گیرد که کارش را انجام نداده باشد. تنشی داشته باشد و یا هرچیزی دیگری. من که داشتم کارم را انجام میدادم چرا؟ من که آرام تر از همیشه روزهایم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر خوشبختم که این روزها را دیده ام، چرا؟ مرگ، مباحثه های کاری، ماندن در خانه و چیزهایی از این دست همه اش را دوست دارم. زندگی همین چیزهاست. بیماری هم برایم ترسی ندارد. من که روزی بیست بار دستانم را می شورم و توی خانه ام، باقیش با خداست. خیلی کند و کاو کردم در خودم. دوستی می گفت خدا هر چهل روز برای بنده اش مساله ای ایجاد می کند که به یادش بیفتد. شاید همین بود. شاید هم نه. به خلوت احتیاج دارم. بروم یک جایی که فقط خودم باشم. تنها. به چند و چون کار فکر نکرده ام. به این که چه کار کنم و تا کی دلم میخواهد آن جا بمانم و چه بخورم. ترجیحا کلبه ای در طبیعت. بدون آدم های مزاحم و افکار مزاحم.

نمی دانم چرا فکر میکنم انگار در کانال داری حرف های صد من یک غازت را به زور فرو می کنی توی چشم و حلقوم مخاطب. وبلاگ اما عزت دارد. می آیند می خوانند. گاهی هم دلم میخواهد توی کانالم چیزکی بنویسم ولی همین که به دیده شدن بیش از حد انتظارم فکر میکنم پا پس می کشم و باعث می شود هر چیزی را آن جا نگذارم. شاید این ها را محض دلخوشی بگذارم شاید هم نه!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها