امشب به یک نویسنده "کمی" غبطه خوردم. مخصوصا وقتی گفت معمولا هفت- هشت تا کتاب را با هم پیش می‌برد. طول می‌کشد تا تمام شوند ولی، سالی یک کتاب دارد. کتاب که می گویم فیکشن و نان-فیکشن هایی هستند که بشود به‌خاطرشان جلسات نقد گذاشت یا شرکت کرد. قدرت تخیل و خلاقیتش تحسین برانگیز است. سوال کلیشه ای به ذهنم رسید که چه شد اصلا نویسنده شده؟ خیلی جدی گفت: هیچی بار خورد! چون کار دیگه ای بلد نبودم.» شاید علت موفقیتش هم همین است. حالا چون خلاف دیدگاه‌های امثال من را داشت که نمی‌شود به او صفت موفق را نسبت نداد. خب البته این‌که ما هم ممکن است توی چهل پنجاه سالگی، حتی جایگاه بهتری داشته باشیم دور از ذهن نیست. علت استفاده از کلمه "کمی" در ابتدای متن هم همین بود.

بعدا در خلوت خودم داشتم فکر می‌کردم من چه کاری را دوست دارم در تنهایی و بدون تماشاچی انجامش بدهم و از آن لذت ببرم؟ مقیاس دوست داشتن یک کاری می تواند این باشد. شوربختانه کارهای زیادی بود و فکر می‌کنم همین هم ترمز آدم برای زودتر رسیدن به هدف اصلی اش می‌شود. "تعدّد علایق"! الآن هم به لحاظ روحی احتیاج دارم یک مجله شناخته شده -از روی نیکی- داشته‌باشم که سه سال باشد سردبیر آنم. مدیر مسئولی به عهده خودتان! از استمرار و جا افتادن در "یک" عمل درست و درمان، حتی در شرایط بحرانی، خوشم می‌آید. امام سجاد حدیثی دارند که إنّی لاُحِبُّ اَن اُداوِمَ عَلَی العَمَلِ وَ اِن قَلَّ؛ من دوست دارم که کار را هر چند اندک باشد، ادامه و استمرار دهم.» من هم!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها