از اول خرداد با خودم عهد بستم صبحها سر ساعت شش از خواب بیدار شوم تا سر موقع مرکز باشم. هم مترو خالی باشد، هم گرمای آزاردهنده را نچشم و هم وقت داشته باشم بیشتر پیادهروی کنم. گاهی از کوچه پس کوچههای تجریش میروم تا به در پشتی امامزاده صالح برسم و سلامی کنم، برگردم. آن موقع روز بازار هنوز بسته است. کوچهها هم خلوتاند. روزهای اول کمی ترس داشتم. حالا هم دارم اما کمتر. یک بار وقتی ایستاده بودم سلام بدهم یک پیرمرد سرحال با پیرهن سفید آستین کوتاه، شلوار جین و کتانی سفید و دو تا نان بربری در دست ایستاد، خم شد و رفت.
با ملخهای روی زمین تنها شده بودم. چیزهایی که الان یادم هم نمیاد چه بودند گفتم. یک گونی به دوش از جلویم رد شد. وسط سلام دادن بودم که بدون اینکه بایستد، خندهای کرد. دندان نداشت. ترسیدم. ژست جدیتری به صورتم گرفتم. این اولین واکنش ناخوداگاهم برای دفاع است. سریع برگشتم. درِ تکیهی تجریشِ بینِ کوچه بسته بود باید از بازار خلوت بر میگشتم. مغازهها تک و توک در حال باز کردن بودند. حالا همه چیز بهتر شده بود به جز دمای هوا که لباس را به تن میچسباند و کلافهام میکرد.
وارد مرکز که میشوم اولین چیزی که نظرم را جلب میکند بوی علفها و درختان است. قبل ترش اما عطسههای دیوانه کنندهام نوید روزی خوش را میدهند. چندی پیش از درخت بلند پشت اتاق پنبه آزاد میشد. عین فیلمها، برف پنبه میآمد. این روزها در حال گرده افشانیاند و حساسیت فصلی پانزده سالهام فعال شده. اوضاعم را حسابی به هم ریخته. خارش انتهای گوش، گلو و چشم زندگی را سخت کرده. قرصی هم نیستم. دو روز پیش البته هم اتاقیام یک آنتی هیستامین داد و 45 دقیقه بدون این که متوجه باشم بیهوش شدم.
امروز سعی کردم حواسم را پرت کنم و ناراحت صدای عطسههایم نباشم. کسی نیامده بود. تا میتوانستم با خیال راحت بدون عذاب وجدان عطسه کردم و آبریزش بینی داشتم. هدفون را با صدای معین گذاشتم و تا آخرین حد زیاد کردم و با گلوی اذیت زمزمه میکردم. او همینطور که میخواند به تو مدیونم و میدونم و من عطسه میزدم و کارهایم را انجام میدادم. رسیده بود به آهنگ مجنون، صدها دستهی شادی توی سرم از درد و بلاهایم که توی سرشان بخورد میخواندند و من عطسه میزدم. لذت وصف ناپذیری بود. من لیست خاصی برای آهنگ ندارم. در سَوند کلودم با شادمهر شروع میکنم آخرهایش میرسد به شیش و هشتیها. دیگری میخواند همون حسی که میخوامه» و من عطسه میزدم. میخواند همین جا که هوا خوبه» و من نفس میکشیدم. تا منتهیالیه چشمها و گوشهایم میخارید. حواسم مثلا پرت شده بود و به هیچ چیز توجه نداشتم. ساعت چهار شد. باور ناپذیر بود. بیشتر از هر روزم بازدهی داشتم. به نشانهی شکرگزاری دو تا عطسهی دیگر هم زدم.
درباره این سایت