یک اسلک لاینر میگفت دقیقا زمانی که بتوانی بر ترسهایت غلبه کنی یک راهی پیدا میشود. درست میگفت. وقتی از چیزی بترسی مثل این میماند که دور فکرت را حصار کشیده باشی. اسلک لاینر کسیاست که با استفاده از آرامش و تسلط براعصاب خود به آن رسیده است. این ورزش، تسمه کشیده شده بین دو نقطه تقریبا شل و پر از حرکت و تنش است که ورزشکار باید از روی آن عبور کند.
از وقتی کتاب های اخلاق حاج آقا مجتبی را میخوانم دوست ندارم هیچجا از هیچچیزی صحبت کنم. حتی همین متنهای عمومی. من البته جایی از او نخواندم که به چنین کاری تشویق کند. بعد از نوشتن مطلبی با خود میگویم خب که چه؟ چه ومی دارد انتشارش؟ توی خودت نگه دار.
نه برای این که جلوی قضاوت ها را بگیرم بلکه بهخاطر این که دیگری مانیفستی برایم صادر نکند تا از سر ناپختگی و بیتجربگی خط و مشیای القا کند. وقتی اطلاعاتت را در اختیار دیگری قرار میدهی در حقیقت قدرت به او دادهای. این یک اصل است که اطلاعات هرکجا باشد قدرت همانجاست. پس چرا وقتی میشود قدرت شخصیمان را تماما در دست خود داشته باشیم، با کسی شریک شویم که معلوم نیست گاهِ حرف زدن با او در چه حالت درونیای بودهاست، آیا عمیقا خیر ما را میخواسته، از سر دلسوزی راهنمایی نمیکند و یا تخصص لازم را در این زمینه دارد. مگر آن که مطمئن باشیم آدم درست و گوش درستی انتخاب کردهایم.
محکم شدن سخت است. درد دارد. گاهی حتی ممکن است بیابانی بخواهی که از شدت درد و بیپناهی ضجه بزنی اما، آدم تازه وقتی آدم میشود که با خود رازی دارد.
هرچه روزها میگذرند بیشتر متوجه میشوی که انسان عمیقا موجودی تنهاست» و این تنهایی را هیچ هیچ موجود دیگری نمیتواند پر کند جز خدا.
یک اسلک لاینر میگفت دقیقا زمانی که بتوانی بر ترسهایت غلبه کنی یک راهی پیدا میشود. درست میگفت. وقتی از چیزی بترسی مثل این میماند که دور فکرت را حصار کشیده باشی. اسلک لاینر کسیاست که با استفاده از آرامش و تسلط براعصاب خود به آن رسیده است. این ورزش، تسمه کشیده شده بین دو نقطه تقریبا شل و پر از حرکت و تنش است که ورزشکار باید از روی آن عبور کند.
دو روز پیش به علت شیوع کرونا، اجبار شد همه هشت صبح در خود مرکز تست بدهیم. امروز جوابش آمد. شنیدن مثبت شدن تست کسانی که حال و احوال ظاهریشان خبر از هیچ ویروسی نمیداد و خودشان هم باور نمیکردند، حس عجیبی بود. تعدادشان دو رقمی بود. همکار چهل سالهام که بیماری قلبی دارد، مشغول نمک زدن روی خیار بود که خبردار شد جواب تستش مثبت است. هیچ علامتی نداشت. فرستادنش بیمارستان. پس از آن اتاق را ضد عفونی کردند. صحنه ترسناکی بود. تمام لحظاتی که برایم با شدت و غلظتِ جالبی که انگار از یک زن چهل ساله به دختر بیستسالهای پر شور تبدیل میشد و خاطره تعریف میکرد پیش چشمم آمد. منتظرم دو هفته بعد، وقتی کامل خوب شد، از اتفاقات این دو هفته هم خاطرات جذابی تعریف کند
جلوی در توی کوچه با اخمهای درهم ایستاده بود. شاید داشت فکر میکرد. مادرم را برده بودم خانهیشان. ما را که دید لبخند زد. گفت یادت باشد به ما شیرینی ندادی. دستکم سه چهار تا شیرینی. گفتم باید تشریف بیاورید خانهی ما. هرچه زودتر، به نفعتر. خندید. پدرم امشب میگفت کاش همانموقع سوارشان میکردی میبردی شیرینی میدادی. چهمیدانستم هفت روز بعد چه صحنهای را میبینم؟ آدم چه میفهمد؟
از اول خرداد با خودم عهد بستم صبحها سر ساعت شش از خواب بیدار شوم تا سر موقع مرکز باشم. هم مترو خالی باشد، هم گرمای آزاردهنده را نچشم و هم وقت داشته باشم بیشتر پیادهروی کنم. گاهی از کوچه پس کوچههای تجریش میروم تا به در پشتی امامزاده صالح برسم و سلامی کنم، برگردم. آن موقع روز بازار هنوز بسته است. کوچهها هم خلوتاند. روزهای اول کمی ترس داشتم. حالا هم دارم اما کمتر. یک بار وقتی ایستاده بودم سلام بدهم یک پیرمرد سرحال با پیرهن سفید آستین کوتاه، شلوار جین و کتانی سفید و دو تا نان بربری در دست ایستاد، خم شد و رفت.
با ملخهای روی زمین تنها شده بودم. چیزهایی که الان یادم هم نمیاد چه بودند گفتم. یک گونی به دوش از جلویم رد شد. وسط سلام دادن بودم که بدون اینکه بایستد، خندهای کرد. دندان نداشت. ترسیدم. ژست جدیتری به صورتم گرفتم. این اولین واکنش ناخوداگاهم برای دفاع است. سریع برگشتم. درِ تکیهی تجریشِ بینِ کوچه بسته بود باید از بازار خلوت بر میگشتم. مغازهها تک و توک در حال باز کردن بودند. حالا همه چیز بهتر شده بود به جز دمای هوا که لباس را به تن میچسباند و کلافهام میکرد.
وارد مرکز که میشوم اولین چیزی که نظرم را جلب میکند بوی علفها و درختان است. قبل ترش اما عطسههای دیوانه کنندهام نوید روزی خوش را میدهند. چندی پیش از درخت بلند پشت اتاق پنبه آزاد میشد. عین فیلمها، برف پنبه میآمد. این روزها در حال گرده افشانیاند و حساسیت فصلی پانزده سالهام فعال شده. اوضاعم را حسابی به هم ریخته. خارش انتهای گوش، گلو و چشم زندگی را سخت کرده. قرصی هم نیستم. دو روز پیش البته هم اتاقیام یک آنتی هیستامین داد و 45 دقیقه بدون این که متوجه باشم بیهوش شدم.
امروز سعی کردم حواسم را پرت کنم و ناراحت صدای عطسههایم نباشم. کسی نیامده بود. تا میتوانستم با خیال راحت بدون عذاب وجدان عطسه کردم و آبریزش بینی داشتم. هدفون را با صدای معین گذاشتم و تا آخرین حد زیاد کردم و با گلوی اذیت زمزمه میکردم. او همینطور که میخواند به تو مدیونم و میدونم و من عطسه میزدم و کارهایم را انجام میدادم. رسیده بود به آهنگ مجنون، صدها دستهی شادی توی سرم از درد و بلاهایم که توی سرشان بخورد میخواندند و من عطسه میزدم. لذت وصف ناپذیری بود. من لیست خاصی برای آهنگ ندارم. در سَوند کلودم با شادمهر شروع میکنم آخرهایش میرسد به شیش و هشتیها. دیگری میخواند همون حسی که میخوامه» و من عطسه میزدم. میخواند همین جا که هوا خوبه» و من نفس میکشیدم. تا منتهیالیه چشمها و گوشهایم میخارید. حواسم مثلا پرت شده بود و به هیچ چیز توجه نداشتم. ساعت چهار شد. باور ناپذیر بود. بیشتر از هر روزم بازدهی داشتم. به نشانهی شکرگزاری دو تا عطسهی دیگر هم زدم.
کاش می تونستم لذت شش صبح امروز رو وقتی مادرم موقع بیدار کردنم که یه سری کاغذ از روی میزم برداشته بود و با دقت نگاهشون میکرد، صدام زد و گفت اینا خط خودته؟ با همتون قسمت کنم! اونم تازه وقتی فکر میکردم تمرینای خط جدیدی که با قلم ریز شروع کردم خیلی خوب نشده
چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. انگار سالن خالیه و فقط اون اقا انتها ایستاده.
داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. از کل دو فصل سریال فقط همین.
از سر شب حالم گرفته است. دلم آشوب شده و دستم به کارم نمی رود. این روزها مشغول چیدن میوه ی نه ماهه ی کارمان هستیم و من شب ها تا ساعت دو سه ی نیمه شب به بازخوانی زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم سرم گرم است و پس از خواندن و گریه کردن های اوایل دیگر برایم همه چیز عادی شده. هنوز هم البته دستم میلرزد به جای سردار سلیمانی بگذارم شهید قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس». این ها اما چیزی نبود که باعث استرسم شود، دستانم یخ ببندند و لپتاپ را بدون بستن پنجره ها ببندم.
ناراحت بودم. هفته ی پیش به اندازه یک سال که هیچ فیلم درست درمانی ندیده بودم، فیلم دیدم. 1917 را دوباره دلم خواست از صفحه ی بزرگتری ببینم. لپ تاپ را به تلویزیون وصل کردم. بعید است هیچ دکتری فیلم جنگی را برای رفع استرس نسخه بپیچد. بدتر شدم. استرس را کسی می گیرد که کارش را انجام نداده باشد. تنشی داشته باشد و یا هرچیزی دیگری. من که داشتم کارم را انجام میدادم چرا؟ من که آرام تر از همیشه روزهایم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر خوشبختم که این روزها را دیده ام، چرا؟ مرگ، مباحثه های کاری، ماندن در خانه و چیزهایی از این دست همه اش را دوست دارم. زندگی همین چیزهاست. بیماری هم برایم ترسی ندارد. من که روزی بیست بار دستانم را می شورم و توی خانه ام، باقیش با خداست. خیلی کند و کاو کردم در خودم. دوستی می گفت خدا هر چهل روز برای بنده اش مساله ای ایجاد می کند که به یادش بیفتد. شاید همین بود. شاید هم نه. به خلوت احتیاج دارم. بروم یک جایی که فقط خودم باشم. تنها. به چند و چون کار فکر نکرده ام. به این که چه کار کنم و تا کی دلم میخواهد آن جا بمانم و چه بخورم. ترجیحا کلبه ای در طبیعت. بدون آدم های مزاحم و افکار مزاحم.
نمی دانم چرا فکر میکنم انگار در کانال داری حرف های صد من یک غازت را به زور فرو می کنی توی چشم و حلقوم مخاطب. وبلاگ اما عزت دارد. می آیند می خوانند. گاهی هم دلم میخواهد توی کانالم چیزکی بنویسم ولی همین که به دیده شدن بیش از حد انتظارم فکر میکنم پا پس می کشم و باعث می شود هر چیزی را آن جا نگذارم. شاید این ها را محض دلخوشی بگذارم شاید هم نه!
هیچی» یعنی همهچیز». روزی که برسی به هیچی یعنی رسیدی به همهچیز. آن وقت است که میتوانی همهی آن نیروهای به سایه رفتهی درونت را بشناسی و به کار بگیری. میتوانی حتی خودت اتفاق جالب خودت باشی. خلاقیّت» همانجا شکل میگیرد. همهی اینها مثل پازل از قبل در آدم تعبیه شدهاست که به آن نقطه برسیم. به قول علیاکبر بقایی نیاز ماست که نیاز ماست. نداشتن داریم و قدرش را نداریم».
من اما برترین آدمها را از نگاه خود در دو دسته دیدهام. آن قدر که شده بود گاهی می خواستم دنیا را از این کشف غیر تازهام که اخلاق ورزشی» واقعا وجود دارد، خبر کنم. بله دستهی اول ورزشکاراناند. هرچه جلوی ایشان تواضع بورزی، نه تنها ذرهای غرور نمیگیرند بلکه در کمال تحیّر، در عین قدرت متواضع تر برخورد میکنند. بیشترین حس امنیت روحی را -حتی اگر اختلافات عقیدتی زیادی داشته باشیم- زمانی دارم که با دوستان ورزشکارم هستم. در مقابلشان میتوانی خودت باشی. نگران برخوردشان نیستی. چون دیگری را بر خود ارجح میدانند و خودی در میان نیست. جمعهایشان پر است از دلگرمی، شور و نشاط و مراقبه. ورزش حرفهای پس از مدتی اخلاقیات و حالات آدم را تغییر میدهد. مربّی هم البته، نقش به سزایی دارد. دستهی دوم با کمی اختلاف، هنرمندانی هستند که با دستانشان چیز قابل عرضهای خلق میکنند. مثلا خطاطها و نقاشها. نمیدانم وجه تسمیهاش چیست ولی، همان روحیهی تواضع که هرچه متواضعتر باشی، متواضعترند» را نیز در آنها هم دیدم. پر از ادب و احترامِ غیرتصنعی. شهید آوینی هنر واقعی را با الهام گیری از معارف اسلامی آن چنان توصیف میکند که با فطرت و حقیقت انسانی در هماهنگی کامل است. او میگوید: هنر شیدایی حقیقت است. همراه با قدرت بیان آن شیدایی. هنرمند رازدار خزائن غیب است و زبان او زبان تمثیل است. پس باید رمز و راز ظهور حقایق متعالی را در جهان بشناسد.» شاید برای همین است که هنرمند واقعی کبر در وجودش محو میشود. آقای مجتهدی برای رهایی از کبر این نسخه را دارد: عُجب خیلی بد است. هر چقدر هم خوب هستی، هر که را
دیدی، بگو این از من بهتر است. حتی معتادی را هم در کوچه دیدی، بگو شاید او
عاقبت بهخیر شود، من بدبخت. پناه ببریم به خدا.»
آدمهای بزرگ و قوی متواضع ترند. بدون این که خودشان بدانند یا بخواهند که چنین شناخته شوند. در این زمینه پیامبر اکرم در کنزالعمال، حدیث 5737 میفرمایند: کسی که فروتنی کند چنین کسی نزد خود ناچیز است، ولی در چشم مردم، بزرگ میباشد». حقیقتی است. از خدا میخواهم دوستانی از این جنس نصیبمان کند تا بوی خوششان ما را هم درگیر کند.
+ این پست میتواند ادامه
پست قبلیام باشد.
این روزها مدام به تعریف خوب بودن فکر میکنم. همین که آدمی صاف و خیّر باشد آیا کافیست؟ همین که متواضع باشد، تکبر نورزد آیا کافیست؟ به پارامترهای جدیدی رسیدهام که فکر میکنم اولویت با داشتن این خصوصیتهاست. مثلا جسارت». مثلا معرفت». جسارت و شجاعتی که خارج از محدوده عقل نباشد. فکر کردم که یک آدم جسور حتی در کارها و حرفهای سادهی روزمره، چقدر میتواند جذاب و خوب باشد. از احتیاط زیاد حس ناامنی میگیرم. معرفت اما خودش تعریف دارد. اینکه حواست جمع چیزهایی باشد که کسی انتظارش را ندارد و یا حتی در برترین حالتاش فقط از تو انتظار دارد. انتظاری که شگفتزدهاش کند. من اسمش را گذاشتهام مدیریت همه جانبه». کمتر کسی میتواند مدیر همهجانبه باشد. آدم بامعرفت، درونم را متلاشی میکند!
تو میتوانی ساختمانی که بوی نا گرفته، نشست کرده، کمکم پایهاش سست شده و ناگهان پایین میآید را سر پا کنی. مثل پرندههای له و پخش شدهی حضرت ابراهیم روی کوهها. گناههای نادانسته و ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا میمانند. کمکم فونداسیون ساختار ایمان آدم را سست میکنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرندهها خردهریزههایم را بههم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بینقص. لیطمئنّ قلبی».
مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش افکندند و او فقط به خدای خودش فکر میکرد. به آتش دستور دادی: برداً و سلماً علی ابراهیم». گناه قلب را میسوزاند. دود و خاکسترش آن را سیاه میکند. ابراهیم نیستم. تو اما، همان خدایی. خدای ابراهیم، خدای من هم هست.
در این دوره و زمانه که به سختی کسی وقت میکند برای خودش برنامه بریزد، چه رسد برای دیگری -بدون چشمداشت-، دوستی دارم که توجه و محبت زیادی به من دارد. خیّر است. بخیل نیست. همنشینیاش با رشد خودم همراه است. هر وقت با او هستم، عادات متوسط برایم گلدرشت میشوند و دوست دارم تغییرشان دهم. ارادهام را قویتر و فکرم را با اعمال خوبش اصلاح میکند. معرفت صادق دارد. سرّش با علانیهاش یکیست. صبور و به معنای واقعی کلمه ماه است. مراقب نماز اول وقتم است. به سلامتیام، به ساعت غذا خوردنم، حتی به پاکسازی بدنم از سموم هم فکر میکند. هم دوستم است، هم مربیام. در اصل سلامت روحم را جدی میگیرد. بدن که سالم باشد، روح هم سالم میماند و سلامت روح، کیفیت زندگی را میسازد. کیفیت زندگیام را بالا میبرد. برای همین هم بعد از مدتی که با او هستم شادابتر میشوم. گل از گلم میشکفد. روزها بوی بهارنارنج و شبها بوی شببو میدهد. نام دوستم رمضان» است. بله، این دوستی و مودّت گنج است. کارساز است. برکت دارد.
مکبّر گفت آخرین جمعه ماه رمضانه. تازه به خودم اومدم دیدم چی شده! انگار
همین دیروز بود که اومدم نوشتم منبر شب سوم رمضان و بعد دکمه ذخیره و
انتشار رو زدم. رومه همراهم داشتم. پهنش کردم. کف پام روی آسفالت داغ نزدیک میدون فلسطین، مثل زمینای صاحب اسمش میسوخت. نماز جمعه رو با جماعت با صفایی که توی خیابون نشسته بودن، خوندم. منتظرموندم تا نماز عصر رو بخونیم. به مصرف داخلی و تاثیر خارجی (داشتن یا نداشتن) این راهپیمایی فکر نکردم. امروز روز اسلام بود. اصلا وظیفه هر انسان آزاده و مدعی صلح اینه که بره و از ظلم اعلام برائت کنه. اگه اینجوری نه چجوری؟ حالا بخوای فکر کنی تاثیر میذاره یا نمیذاره؟ حتما میذاره. شاید روی یه فردی خارج از اون جمع و داخل کشور. این که دید یه نفر نسبت به ظالم و مظلوم درست بشه، کم چیزی نیست. نه فقط از جهت این که دونه دونه افراد زیاد میشن، بلکه از این جهت که همینم که یه نفر ببینه نه آقاجون انگار همه چی اون دنیای کوچیکی که برا خودم ساختم نیست.
حتما یادت هست که گفته بودم خرابمان کن و از نو بساز، کمی دیر شده امّا هنوز هم برایمان جا گذاشتهای. مثلا فردا در میان قنوت نماز شیداییات که پُر است از حس دوگانهی شوق عید و ناراحتی تمام شدن ماهت، آن جایی که می گوییم اللهم اهل الکبریاء والعظمه و اهل العفو و رحمه» دقیقا همانجا فرصتی دادی برای دوباره از نو ساخته شدن. ما طاقت بلاتکلیفی نداریم. سرگردانی سختتر از ویرانیست. ویرانمان کن و از نو بساز.
اکثر کسانیکه تحلیل سنگین تغییر روز عید فطر بخاطر ۱۴ خرداد میدهند، کل ماه مبارک را مانند ۱۱ ماه دیگر سال خوردهاند. برای این دسته از کارشناسان نجوم چه فرقی دارد ماه کی دیده شود و یا عید چه روزی باشد؟
چند روز پیش یکی را دیدم که میگفت حکومت ایران بهخاطر کَلکَل با عربستان عیدفطرش را یک روز بعدتر میاندازد! یاد سالی افتادم که دو تا نیمهشعبان دیدم. یکی در شهر مکّه و دیگری فردایش در تهران.
حتما یادت هست که گفته بودم خرابمان کن و از نو بساز، کمی دیر شده امّا هنوز هم برایمان جا گذاشتهای. مثلا فردا در میان قنوت نماز شیداییات که پُر است از حس دوگانهی شوق عید و ناراحتی تمام شدن ماهت، آن جایی که می گوییم اللهم اهل الکبریاء والعظمه و اهل العفو و رحمه» دقیقا همانجا فرصتی دادی برای دوباره از نو ساخته شدن. سرگردانی سختتر از ویرانیست. ویرانمان کن و از نو بساز.
اون وقتی فهمیدم که فعالیت زیاد توی اینستاگرام چقدر کار چیپیه که صبحها وقتی میرفتم توی مترو متوجه قالب اینستاگرام توی صفحههای گوشی هرجور آدمی میشدم. از خودم پرسیدم خوشت نیومد؟ بعد سرم رو به نشانهی نچ» کمی حرکت دادم و گفتم متاسفانه تو هم با همین آدما عضو این شبکهای هموطن!
اون وقتی که یه لحظه به تمام خانوادههایی فکر کردم که دختر و پسرشون با این فضای قابل ابراز وجود عوض شدن و به معنی واقعی کلمه بیحیا. به تمام بچه مذهبیهای خوبمون که یه روزی احتمالا سر اسمش قسم میخوردن و حالا وارد این بازی کثیف دیده شدن به هر قیمتی، برای هرکسی شدن و حالا حتی از غصه نمیتونیم صفحهشون رو باز کنیم. وقتی یهو دیدم چقدر خط قرمزا برامون کمرنگ شدن. منِ نوعی کی انقدر روشنفکر بودم! برای همین هم تعداد زیادی از فالویینگامو که گزارش روزانه کار وزندگیشونو میدادن و اون هرازگاهی که سر میزدم باعث میشد ببینم و یا بعضیاشون ناخودآگاه برام عادی سازیشه آنفالو کردم. هر آدمی که جونِ روحش براش مهمه باید این افراد رو آنفالو کنه تا نوک انگشت پامون رو ازین منجلاب بکشیم بیرون و برای اون آدمای خوبی که گرفتار شدن و حرف روشون تاثیر نداره دعا کنیم. یا وقتی دیدم زن و مرد متاهل راحت باهم شوخی میکنن، میگن میخندن و دلم میخواست از غصه به دو نیم تقسیم شه. نه آقا نباید این باشه. درست نیست. نکنیم. با دست خودمون زندگیهای معمولیمون رو خراب نکنیم. مسکّنهای چند ساعتهن احتمالا و درمان ریشهای نیاز دارن. مگه یه آدم سالم با قلب سلیم چی میخواد از زندگی؟ راستش خوندن موفقیتایی هم که به ضرب و زور رانت و هزارجور سهمیه کسب شدن وقتی صرفا جهت عرض اندامه و اینکه داره میزنه رو شونت که بگه بیین من خیلی شاخم! هیچ جذابیتی برام نداره بلکه هم خندهداره! هنوزم فکر میکنم اصیلتر از وبلاگ هیچجا نیست. بیحاشیه. آرام و فرهنگی.
دیروز یکی از دوستانم سوال کرد چطور میتونی نباشی هیچجا و چرا؟ من فقط به این فکر کرده بودم چقدر آدمهای بزرگی که میشناختم، وقتی فهمیدم صفحه اینستای شخصی دارن و خودشون اداره میکنن کمی در نظرم جایگاهشون عوض شد. پس چرا من باید همچین جایی زیاد فعالیت کنم؟ و این یعنی در شأن ما نیست.
در خطاطی، خط معلی را جور دیگری دوست دارم. عجب که چه اسمی روی این خط گذاشتهاند. هم از جهت معنای باطنی فوق العاده ای که در
پست قبل توضیح دادم، هم به جهت ترجمه تحتاللفظی. همانطور بلند، رفیع و برافراشته. کاملا مطابق با واقعه کربلا. چند سال پیش به عشقِ خط معلی رفتم حوزه هنری. از رفتنِ مستقیم به سمت معلّی کمی هراس داشتم. به چشمم سخت میآمد. دوست داشتم منِ هنرنخوانده، پایهی هنری، کشیدنی و نوشتنیام را قوی کنم بعد بروم سراغ معلی. ولی نه با سبک معمول. ظریف کاری و دقیق شدن در کشیدن جزئیاتی که کار هرکسی نباشد برایم جذاب بود. کمی نگارگری یا مینیاتور و بیشتر تذهیب یادگرفتم. دوست داشتم دور تابلوهای معلایم را خودم تذهیب کار کنم، نه دیگری و بعد بروم سراغ خطاطی. ادامه ندادم. پس حرفهای هم نشدم ولی به قدری بود چیزهایی بکشم. چند ماهی بود که احساس میکردم خاطرم مکدر شده و تمرکزم قدری کاهش پیدا کرده. باید دوباره خودم را پیدا میکردم. فقط به این فکر میکردم دستهایم، این ده تا انگشت میتوانند وضعیتم را جوری که میخواهم کنند. اینطور وقتها کارهای یدی کارشان را خوب بلدند. تایپ کردن نوشتهها را بیشتر از نوشتن روی کاغذ دوست دارم. چون تو مجبوری با هر دو دست تایپ و هر دو نیمکره را درگیر کنی. همین هم موجب افزایش تمرکز میشود. قسمت شد و چند وقتی است دوباره سراغ هنر و خط رفتهام. بدون هراس. دیروز که استادم مشغول تذهیب کاری دور تابلوی معلی ولایه علیبنابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» بود داشتم فکر میکردم اگر چندسال قبل رها نمیکردم، شاید من هم حالا مشغول تذهیب نگاری دور اثر خودم بودم. اگرچه نه به کیفیت استادم که بیست و اندی سال است حرفهاش این است. خطاطی، تذهیب و به طور کلی نقاشی، انگار دیر بازدهاند. اگرچه کند پیش میروند، مخصوصا اگر وقت زیادی برای مشق کردن نداشته باشی، اما وقتی جا بیفتند میبینی ارزش وقت گذاشتن را داشته.
وقتی خداوند دنبال کسی بود که میزان عشق او
به خودش را بسنجد، پرسید آن کیست که حریف آزمون من شود و بگوید: ای
قدحپیما درآ، هویی بزن/ گوی چوگانت سرم، گویی بزن» سرور مستها دستش را
بالا برد و چون بهموقع ساقیاش درخواست کرد/ پیر میخواران زِ جا قد
راست کرد/ زینتافزای بساط نشأتین/ سرور و سر خیل مخموران حسین/ گفت آنکس
را کـه میجویی منم/ بادهخواری را کـه میگویی منم». خدا اما، به رسم
راستیآزمایی عشق شرطهایی گذاشت. شرطهایش را یکایک گوش کرد، ساغر مِی را
تمامی نـــــوش کرد». بعد رو کرد به خدا
بـاز گفت از این شـراب خـوشگوار/ دیگرت گر هست یک سـاغر بیـار»* و این
معنی معلّی» است. معلّی در زبان عرب آن قماربازی است که هرچه داشته در
قمار عشق باخته و دوباره و دوباره میخواهد قمار را ادامه دهد. به قول شیخ بهائی، در قمار
عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ظهور العشق الاعلی» از القاب امام حسین علیه السلام است. او تنها کسیست که اعلای عشق را به ظهور رساند. کربلا را معلّی کرد و ثارالله» شد. ثار الله خون خدا نیست. خون بهای او، خداست. در حدیث قدسی آمده:
من طلبنی وجدنی/ و من وجدنی عرفنی/ و من عرفنی احبنی/ و من احبنی عشقنی/ و من عشقنی عشقه/ و من عشقه قتله/ و من قتله فعلی دیته/ و من علی دیته فانا دیته»
هر کس مرا طلب کند، مرا می یابد و هر که مرا بیابد، مرا می شناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم می شود و هر که عاشقم بشود، عاشقش می شوم و هر کس را که عاشقش بشم، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم.»
* عمان سامانی
در یکی از صحنههای من، دنیل بلیک» در یک بانک مواد غذایی دولتی نظام سرمایهداری کشور انگلستان که در آن به طبقهی فرودست سهمیهی مواد خوراکی اختصاص مییابد، مادری یکی از کنسروهای لوبیا را در گوشهای بلادرنگ و به دور از چشم دیگران باز میکند و با ولع تمام، بیاراده به دهان میریزد و ناگهان درهم میشکند. کسی که پیش از آن هرگز، گرسنگی طاقتفرسایش را بهخاطر شرافت و عزتنفسش بهرو نیاوردهاست.
یکی از شوکآورترین و تاثیرگذارترین صحنههایی بود که دیدم. یاد تشنهای افتادم که پس از مدتها دوری از آب وقتی به آن میرسد، از شوق، امید زندهشده برای ادامه و رفع عطش نمیداند با چه آدابی آن را بنوشد و حجم زیادی از آن آب گوارا از گوشهی دهانش میریزد. گاهی حتی با سرفهای پس میزند و شیرینی رفع تشنگی را هم به خوبی درک نمیکند. انسان، این موجود مغرورِ عاجزِ نیازمند و زنده به جرعهای آب و قدری نان.
در خطاطی، خط معلی را جور دیگری دوست دارم. عجب که چه اسمی روی این خط گذاشتهاند. هم از جهت معنای باطنی فوق العاده ای که در
پست قبل توضیح دادم، هم به جهت ترجمه تحتاللفظی. همانطور بلند، رفیع و برافراشته. کاملا مطابق با واقعه کربلا. چند سال پیش به عشقِ خط معلی رفتم حوزه هنری. از رفتنِ مستقیم به سمت معلّی کمی هراس داشتم. به چشمم سخت میآمد. دوست داشتم منِ هنرنخوانده، پایهی هنری، کشیدنی و نوشتنیام را قوی کنم بعد بروم سراغ معلی. ولی نه با سبک معمول. ظریف کاری و دقیق شدن در کشیدن جزئیاتی که کار هرکسی نباشد برایم جذاب بود. کمی نگارگری یا مینیاتور و بیشتر تذهیب یادگرفتم. دوست داشتم دور تابلوهای معلایم را خودم تذهیب کار کنم، نه دیگری و بعد بروم سراغ خطاطی. ادامه ندادم. پس حرفهای هم نشدم ولی به قدری بود چیزهایی بکشم. چند ماهی بود که احساس میکردم خاطرم مکدر شده و تمرکزم قدری کاهش پیدا کرده. باید دوباره خودم را پیدا میکردم. فقط به این فکر میکردم دستهایم، این ده تا انگشت میتوانند وضعیتم را جوری که میخواهم کنند. اینطور وقتها کارهای یدی کارشان را خوب بلدند. تایپ کردن نوشتهها را بیشتر از نوشتن روی کاغذ دوست دارم. چون تو مجبوری با هر دو دست تایپ و هر دو نیمکره را درگیر کنی. همین هم موجب افزایش تمرکز میشود. قسمت شد و چند وقتی است دوباره سراغ هنر و خط رفتهام. بدون هراس. دیروز که استادم مشغول تذهیب کاری دور تابلوی معلی ولایه علیبنابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» بود داشتم فکر میکردم اگر چندسال قبل رها نمیکردم، شاید من هم حالا مشغول تذهیب نگاری دور اثر خودم بودم. اگرچه نه به کیفیت استادم که بیست و اندی سال است حرفهاش این است. خطاطی، تذهیب و به طور کلی نقاشی، انگار دیر بازدهاند. اگرچه کند پیش میروند، مخصوصا اگر وقت زیادی برای مشق کردن نداشته باشی، اما وقتی جا بیفتند میبینی ارزش وقت گذاشتن را داشته.
صبحا که چشمام باز میشه اولین چیزی که میبینم ساعته. نور کم جون صبحگاهی روش افتاده. ایده آلم این بود شاخه برگی که قلمه زدم بیاد آویزون شه دورش ولی هنوز اونقدر بزرگ نشده. إنی وی. معمولا ساعت رو اشتباهی تشخیص می دم. چون ساعتای دیگه ش معلوم نیست و مغزمم خوابه هنوز. یعنی اگر پنج و نیم باشه من فکر میکنم چهار و نیمه! برای همین بازم میخوابم! و اگر صدای بلند نماز خوندن پدر و برادرم نباشه حتما خواب می مونم! خب بدم نشده. چون سعی می کنم از همون اول هوشیارتر عمل کنم و درست تشخیص بدم. بین هر قسمت رو به دو قسمت تقسیم می کنم و بعد حدس میزنم. که خب بازم یکی دو روز اول اشتباه تشخیص میدادم :| ولی الان حل شده و مثل دبستانیا که تازه شروع می کنن به خوندن ساعت، می تونم زمان رو درست بگم! البته چالش به این جا منتهی نمیشه و در ادامه قصد دارم هر چند وقت یکبار ساعت رو بچرخونم تا تاس ها جاش جابه جا شه و ذهنم رو اول صبح به خاک و خون بکشم :]
+ این همون ساعت دست سازیه که توی پست قبل گفتم.
این روزها که باز شور و حرارت زیارت اربعین شروع شده زیاد به زیارتهای بیحلالیت طلبیدن فکر میکنم. واقعا قبول است؟ البته فهم ما به کرامت خدا نمیرسد. قدیمها رسم و رسوم خوبی بود تا زائر خوب حلالیت نمیطلبید وحسابهایش را صاف نمیکرد به زیارت نمیرفت. بعضیها میگویند زیارت رفتن مثل آب خوردن شده. همه زود به زود میتوانند بروند. این اما ماهیت زیارت را که عوض نمیکند. البته این مسالهی شخصیای برای من نیست و اساسا خیلی وقت است از کسی انتظاری ندارم ولی این حجم از زائر بیخداحافظی ذهن آدم را درگیر میکند. اربعین شده وسیلهی شوآف. شما خوب ما بد. خوشا به سعادتتان. اصل قضیه اما چیز دیگری بود.
میان این لیستهای بلند بالای عجیب غریب فقط خودتان را جا نگذارید، با همهی خود بروید و برای ما هم دعا کنید. معالسلامه
جدای از اینکه آقای مکارم عالمه و مرجع تقلید، عقلشون هم هنوز به زوال نرسیده که میگیم چیرو بگن چیرو نگن یا حتی کی بگن! زمانش رو یکسری آدم که استفتا میگیرن تعیین میکنن. برای یک مرجع تقلید اسلام مهمه نه نظر افراد نمیدونم چجوری انقد راحت به علما توهین میکنیم؟
پاسخ به استفتاء جمعی از طلاب پیرامون ساخت سریالی درباره شمس تبریزی:
با توجه به اینکه این کار سبب ترویج فرقه ضالّه صوفیه میشود، شرعاً جایز نیست و باید از آن خودداری کرد. همیشه موفق باشید.
۲۸/۶/۹۸ (ناصر مکارم شیرازی)
کاری که در دو پست قبل اشاره کردهبودم به مشکل برخورده بود و من عمیقا ناراحت نشده بودم، امروز مشکلش حل شد. منتهی با این تفاوت که به جهت ظاهر شاید معنای حل شدن ندهد. بعد از یک فاصله از مقطع قبلی در یکی از دانشگاههای سراسری تهران، ارشد قبول شدم. وقتی گفتند به حد نصاب ممکن است نرسد، آب یخ ریختن روی سرم. در قدم اول ناراحت شدم که یک سال دیگر باید وقت بگذرانم. فکر نمیکردم نظام آموزشیمان آنقدرها بیقانون باشد که حتی برای یکنفر هم کلاس تشکیل ندهند. در قدم دوم خوشحال شدم چون با دانشگاه ارتباط برقرار نمیکردم. اگرچه از رشته بدم نمیآمد، دانشگاه ولی جو سنگینی داشت و حال خوبی دریافت نمیکردم. تغییر رشتهای بودم و فرصتی میدیدم تا دوباره یکسال دیگر وقت بگذارم شاید برای رشتهی خودم یا چیزهای دیگری. ارشد برایم حکم مطالعات کتابهایی را دارد که علاقه دارم البته به صورت اصولی و بودن در جو پژوهشیاش. خیلی به جنبه مدرکیاش نگاه نمیکنم. بههرحال امروز که رفتم مدارکی که موقع ثبتنام تحویل داده بودم را پس بگیرم، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. خدا را شکر هر چه پیش آید خوش آید هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است.
چند وقت پیش یکی از دوستام با لحن شوخی جدی بهم گفت ذهنت عین مدار منطقی شده که فقط صفر و یک خروجی داره.
بعضی آدما اینجورین. اگر اونی که اونا دنبالش هستن رو نگی میشی باینری یا دودویی و یک مادربرد مملو از مدارات منطقی. اگر بگی میشی دیود عبوردهنده خوب که وظیفشه مثل جادهی یک طرفه الکترونهای حرف رو عبور بده و از سمت دیگهاش اجازه ورود هیچ جریانی رو نده. در نتیجه خروجی فقط همون چیزیه که به گوشش وارد شده. منم وسط نظرش داشتم فکر میکردم شاید یک گیت اینورتر رو اشتباهی بهم وصل کرده. شاید سون سگمنت بهم وصل کنه خروجیای که میخواد رو بگیره. شاید کلید رو باید آن کنه. که یادم اومد همون جمله اول هم صد در صد رفته سرچ کرده یا جایی شنیده!!
دیروز جایی نوشته بودم: استکان چای تکیه تجریش حالش رو جا آورد و با خودش گفت: یه چیزی میشه بالاخره».
صبحش کارم در جایی به مشکل خورده بود. راستش عمیقا از آن موضوع ناراحت نبودم. فقط دلم گرفته بود. سر ظهر بود داشتم برمیگشتم سر کار. از امامزاده صالح عبور کردم رسیدم تکیه. خالی بود. نور از بریدگی سقف روی زمین آب پاشی شده میافتاد. پیرمردی چای میداد و دیرم شده بود. من هم چای خور نیستم. استکانی بود گفتم چای امام حسین را رد نکنم. بیخیال دنیا نشستم روی صندلی فی گوشهای از تکیه. گربهای وسط نور آمد و خودش را لوس کرد. کش و قوس آمد. بدنش را لیس زد. سوسکی زیر پایش دوید. بالا و پایین پرید. به اندازه من از سوسک میترسید و فرار کرد. وقت خوردن چای بود. حقیقتا باور نمیکردم ولی قدری سبک شده بودم. با خودم گفتم یه چیزی میشه بالاخره». رسیدم. هنوز کم حوصله بودم. همکارم برایم حرف میزد. گفتم نخندون انقد. حوصله ندارم الان. بعدا بیا بخندیم.» گفت: خنده خوبه برات. مثل چای تکیه است.»
امشب وقتی دیدم بازیکنان استقلال برای دختر آبی پیراهن مشکی پوشیدهاند به حال ورزش تاسف خوردم. دختر آبیای که اصلا معلوم نشد آبی بود یا نه! من هم از مرگ یک آدم ناراحتم که این کارکرد روانی یک انسان سالم از مرگ کسی دیگر است. حتی اگر از روی حماقت باشد. تاسف، ناراحتی و تعجب. اینها سه حالت من از این ماجراست. تعجب از این بابت که هنوز نقاط تیره و تار موجود توی چشم میزند با این حال افرادی در سال ۱۳۹۸ هستند که بی اطلاع از همهجا با پست امثال پرویز پرستویی اتقان چیزی را میسنجند.
هفتهای به طور متوسط ۱۴ دختر ایلامی بهخاطر فقر و شرایط نامساعد خانوادگی خودسوزی میکنند؛ کسی اما آنها را نمیبیند و صدایش را در نمیآورد. این در حالیست که یک خودکشی که زمینههای روانی زیادی داشته اینطور بزرگ میشود. من برای ورزشکاران تاسف میخورم. قرار بود عقل سالم، در بدن سالم» نه که مانع یک استدلال و چرایی و ذهن پرسشگر شود.
دو روز است چیز خاصی برای گفتن ندارم. یاد چیزی نمیفتم که بنویسم. فقط به ماه های پیش رو فکر می کنم و راهی که در پیش دارم. دیشب هم یک نقد درد دلانه ای نوشته بودم که پیشنویسش کردم حالا دوباره انتشارش می دهم.
دلم شور و هیجان می خواهد. مدت هاست با این کنسول های بازی خانگی بازی نکرده ایم. آخرین بار به جز کامپیوتر، سِگا بود. گاهی فکر می کنم چقدر همان ها هم خوب بودند. دوست دارم باز هم با دسته های آتاری بازی کنم. در بازی دوست دارم بیشتر ببرم، کم تر ببازم. دوست دارم وقتی گل می زنم برای حریفم کُری بخوانم تا بیشتر بخندیم. مرغابی ها را با یک تیر ناکار کنم. شورش بازی کنم. حتی قارچ خور. دوست دارم آن قدر داد و هوار کنیم که کسی تذکر بدهد پایین آدم زندگی می کندها و ما به کُری های زیرلبکی ادامه بدهیم. برای چند روز احتیاج دارم از بزرگسالی انصراف بدهم.
چی باعث میشه وقتی یکی به رحمت خدا میره شخصی میاد پارهای یا آخرین چتهاش با اون فرد رو منتشر میکنه؟ یعنی نسبت دادن خود با فرد از دنیا رفته چه اتفاق روحیایه؟ شاید هم نوعی سوگواریه. در یک مقاله انگلیسی میخوندم که انتشار اسکرین چت متوفی جرم تلقی میشه.
اولین بار چند سال پیش بود توی اینستاگرام دیدم شخصی اینکار رو کرده، متعجب شدم و خودم رو جای مُرده گذاشتم دیدم واقعا ناراحت میشدم اگه بعد از مرگم کسی بیاد حتی مکالمات هیچ و روزمرهم رو منتشر کنه. گذشت و گذشت تا این امر عادی شد و چند وقت پیش که دو تا از بزرگواران فوت کرده بودن میدیدیم همه در حال رو کردن چتهان که یعنی فلانی دوست من بود، نزدیک بودیم و ناراحتیم. من ولی فکر میکنم این چیزها بیشتر از اینکه خاصیت شبکه اجتماعی باشن تغییر حالات روحیمونن. مثل وقتهایی که دخترها عکسای خودشون رو جرات نداشتند توی یاهو مسنجر بدن و حالا خیلی راحت های بیحجابشون فیلم» میگیرن میذارن.
فقط نگران فرزندانمونم که چی میخواد از اخلاق بهشون برسه
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیتالله حقشناس تمام شد. هر شب یک درس میخواندم. مفید است. توصیه هم میکنم. شخصا اما با کتابهای حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار میکنم.
انسان مدام و مدام به توصیههای اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگیاش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمیگیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه میدارد.
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک ادارهای. از همان ادارهها که کاغذ بازی دارد. کارت ملیات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیمطبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار میشویند میروند توی اتاقها در را هم پشت سرشان میبندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کتشلواریای که سفیدی نصف و نیم موهایش خبر از میانسالی میداد فریاد زد کار من را راه بیانداز. خستهام کردی. کیفش را پرت کرد روی صندلی فی و صدایی ایجاد شد. خوشم نیامد از اینکارش. دوباره برگشت با لحن آرامتری درخواست کرد کارش را راه بیندازند. یادآوری کرد از ۱۱:۳۰ آنجاست. حال آدمهای کلافه و مستاصل را داشت. کارمند با سنگدلی تمام از ارباب رجوع مقابلش سوال میکرد و جواب مرد کلافه را نمیداد. نه تنها کارمند که هیچ کدام از کارمندان دیگر سعی در آرام کردن مرد نداشتند و سکوت مطلق بودند. دلم سوخت. بعضی ادارات واقعا لازم است برایشان توضیح بدهیم که دقیقا چرا حقوق میگیرند و وظیفهیشان چیست!
تصمیم گرفتهبودم امروز برخلاف سالهای گذشته هیئات جدید را امتحان کنم. ظهر قرار بود با دوستی هیئت صنف لباسفروشها باشیم. خواب مانده بود. میان راه از پیرزنی که لنگلنگان میرفت آدرس را پرسیدم گفت با هم برویم. ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم. ۱۱ در را بستهبودند. حاج علی انسانی میخواند. اذان گفتند و نماز خواندیم. پیرزن گفت نهار به ما بیرونیها نمیرسد. فکر نهار نبودم. معدهام سوخت. گفتم میروم خانه.
پیرزنی با عینک به شدت ته استکانی، بدون دندانهای بالایی و یکی درمیان پایینی، با موهای عنابی و روسری کج و معوج و شلوار پشمین که سرپاچههایش را برگردانده بود بالا و اگر کسی کمی به کیسههای کنارش میخورد داد میزد دست نزن» ناگهان شروع کرد به حرف زدن. گفت قدیم یک نفر، ده نفر را نان میداد آخ نمیگفت. حالا سر سفرهای که از خودشان نیست هم راه نمیدهند و در را میبندند. بلند و قطعه قطعه میگفت. همه گوش میدادند. این حرفها را زنی میزد که وقتی پسر پنجاه سالهاش آمد که دستش را بگیرد ببرد با داد و فریاد شروع کرد خندین و گریه کردن توأمان. همه با تعجب نگاه میکردند که یعنی آن حرفها چطور از دهان این پیرزن درآمده؟
خانم مسن کناریام که با هم وارد شده بودیم همینطور که به من تکیه دادهبود گفت برویم کمی پایینتر حسینیه دلریش». ساعت ۱:۳۰ بود. گفتم تمام شده حتما. گفت روزیات اینجا نباشد جای دیگری هست. برویم. روزیمان با دلریش» بود. با چشمهایی که برق میزد از اینکه پایهای پیدا کرده، گفت برویم چیذر؟ گفتم شرمنده!
خودمونیما به عمقش که فکر میکنم چجوری اینهمه سال با این شدت مردم زیادی اینطور عزاداری میکنن برای یک واقعه بعد از ۱۴۰۰ سال حقیقتا چیز عجیبیه. اونقدر عجیب که در مخیلهم نمیگنجه! عزیزترین فرد آدم هم فوت میکنه نهایتا تا ۴۰ روز گریه و زاری شدت داره سه چهار سال بعدش که بماند. روزهای بزرگی رو میگذرونیم. دوست دارم در بیکرانههای وجود امام حسینعلیهالسلام غرق بشم. اهل بیت درعین اینکه عرشین زمینی هم هستن پس نشدنی نیست. حضرت امیر اگرچه عرشی بود ولی، ابوتراب هم بود. حیف که من کجا و ساحت مقدس اهل بیت کجا
دوستی نوشته مردم نباید مصداقی عدالتخواهی کنند. ممکنه طمع دیدهشدن و نفوذ قدرت در اونها دیده شه. یعنی هیشکی مصداق نگه و فقط دم از عدالت طلبی بزنه. آدمهای هم انقدر خوبن که بگن وای داره ما رو میگه و دست از ی و بیعدالتی بردارن. اینطوری که هرکسی میتونه بگه عدالت خوبه و کلیگویی کنه.
بدترش اینه که میاد استناد میده به صحبتهای آقا. شما اول جان مطلب رو بگیر بعد بیا مانیفست صادر کن. آقا کی میگه دست اختلاسگران رو یک به یک کوتاه نکنیم؟ کلی گفتن که دردی رو دوا نمیکنه. فقط یاد گرفتیم که چیزی نگیم ممکنه نظام تضعیف شه. غافل از اینکه همین احتیاطهاست که باعث تضعیف نظام میشه.
آن وقتهایی که هنوز در گوگل جلوی اسم مداحیها، شورها و روضهها نمینوشتند (جدید) و ما آخرینها را از پاساژ مهستان متوجه میشدیم؛ وقتهایی که کنار تصویریها مینوشتند گنجینهی معرفت» و علیمی و سیدجواد ذاکر که میخواند: اگه دیوونه ندیدهای به ما میگن دیوونه اگه دیوونه شنیدهای به ما میگن دیوونه» بیشتر روی بورس بودند، با مفهوم جدیدی از عزاداری آشنا شده بودم. وقتیکه چهچهههای مداح جدیدی به اسم حسین سیبسرخی سر زبانها افتاده بود و من از صدای گرفتهی هلالی فراری بودم و حدادیان زیاد گوش نمیدادم، خلج را ترجیح میدادم. حاج حسن خلج مردانه میخوانْد، سنتی میخوانْد. هنوز هم همینطور است. آدم از خواندن اتوکشیده و تر و تمیزش احساس خوب میگیرد، نه اضطراب. امیدوارم همیشه همینطور بماند.
شما از چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب را برای یافتن یک ابزار کالیگرافی پیاده گز نکرده اید و همان راه را برای ادامه ی جستجو پیاده برنگشته اید و وقتی پیدا نکرده اید در اینترنت به جستجو نپرداخته اید و بعدش متوجه نشده اید که همان بسته هایی که نشانت می داده اند زیر برچسب توضیحات، دقیقا زیر برچسب چیزی بوده که دنبالش بوده اید. شما قیمت های مختلف آن ابزار را ندیده اید و نمیدانید که ندانستن این که کدام مغازه قیمتش پایین تر بود تا مستقیم بروید همان مغازه چقدر دردناک است! شما نیاز ندارید حد فاصل انقلاب تا چهار راه ولیعصر را فردا دوباره بروید کمترین قیمت را کشف کنید و مجددا برگردید به آن مغازه. شما به سفارش اینترنتی اش فکر نکرده اید تا ببینید همان پیاده رفتن و برگشتن بیشتر می ارزد
شبها سر راه با تمام خستگیام دلم نمی آید هیئت جمع و جورمان را نروم. اگر یک بالشت بدهند حاضرم همان جا استراحت کنم. نمیدانم چه چیزی بیدار نگهم میدارد. سخنرانی که نیست و خوب صحبت میکند و گاهی هم میزند به جاده خاکی. مثلا هر شب یادآوری میکند که آخرِ سال 38 به دنیا آمده و نگاه به ظاهرش نکنیم. موهایش رنگ است تا جوانتر نشان بدهد؛ که در شانزده سالگی دو بار دستگیر شده و به انقلاب که خورده از اعدام حتمی ساواک نجات پیدا کردهاست؛ یا مداحهای احتمالا بیفالوورمان از پیر و جوان که فریاد نمیزنند، هیجانی نمیشوند و ترتیب خواندنشان را اهالی همیشگی هیات از برند. همانهایی که بعد از میانداری مظلوووم حسین غریییب حسین تکرار یا ابیعبدالله با آن لحن خاص، به تکبیتی میرسند که حالا امضای هیات ماست و نشان از آخر مجلس. بله من شبها به هیات شکستهای با حضور افتخاری خانوادههای شهدای محل میروم وقتهایی که هیات نزدیکترش به خاطر غذای چرب و پر و پیمانش همیشه شلوغتر از این حسینهی ساده است.
امشب اما چیز دیگری بیدار نگهم میداشت. صدای چیپس خوردن کودکی که دیوانهوار به ورقههای چیپس کچاپش کنار گوش من گاز میزد
سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نیتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.
به قول آقای فاطمی نیا اینا از اسراااره آقاجان اسرار»
همیشه فکر میکردم به تنهایی میتوانم از پس هرکاری که شروع میکنم بربیایم. بدون مرشد، بدون راهبر، بدون هر کسی که راه را نشان دهد. میگفتم شخصا تجربه میکنم تا منت کسی هم بالای سرم نباشد. اگر زمین خوردم دستم را به زانوانم میگیرم و یاعلی گویان بلند میشوم. مدتیاست اما متوجه شدم، نه! از یک جایی به بعد فقط در حال در جا زدنم. امروز هم مطمئن شدم موسی هم باشی، خضری بایدت». این جمله چندین سال است که در سرم تکرار میشود. ما که معلوم نیست چه کسی هستیم، حکما احتیاج به کسی داریم که مستقیم کمکمان کند. وقتهایی که یک آدمی بدون اینکه شخص نویسنده را قضاوت کند و مثل یک پزشک، حنجرهی متنم را معاینه کند تا چرک نداشته باشد یا اگر هم دارد با چه چیزی رفع میشود و نسخهی حکیمانه بپیچد. حقیقتا غصهی آن سالهایی را میخورم که سر خود کارم را پیش میبردم. مثل امروز که دو ساعت تمام، سر متنم وقت گذاشته شد.
میدانم که قطعا خدا باید چنین آدمهایی را سر راهمان بگذارد. یک مربی که یاد بدهد با اعتماد بهنفس کارترا ادامه بدهی و آن کارهایت را نهتنها تشویق کند، که حمایت هم بکند. هزینهی دومی را هر مربیای نمیدهد. چرا که اعتبار چندین ساله خودش را به میان میگذارد.
+ قصد دارم این جا هر روز بنویسم.
مترو عجیبترین جای دنیا نیست ولی حتما جزء مکانهای عجیب است. یک اجتماع از آدمهای توی خیابان که تا یکجایی باهمید. برخوردهایی در مترو شکل میگیرد که در خیابان قاعدتا شدنی نیست. تقریبا هر روز داستانی تازه در مترو دارم که خندهدارند. آنقدر که دوست دارم از مسخره بودنش قاه قاه بزنم زیر خنده. دیروز ایستگاه آخر بانویی را دیدم که عینک آفتابی زده بود و آواز میخواند. باور کنید آواز میخواند. من بودم و او. نام ایستگاه که گفتهشد، با دست چپش کمی عینک را پایین آورد و از بالای آن نگاهی به من انداخت همراه با یک لبخند. انگار در سرزمین عجایب نشسته بودم. اینطور وقتها واقعا نمیدانم چهکار کنم. چهرهام از حالت جدی تغییری نمیکند.
امروز هم یکی از این فروشندههای بدلیجات وارد مترو شد در حالی که دور پا و دست و گردنش از این زنجیرهای زرد و سفید با حلقههای متوسط بود. بیهدف گفت یه دست به من بده» و در آن واحد بین آن همه آدم، دست من را که بلا استفاده بود بدون اجازه از مچ گرفت، آورد بالا و زنجیر انداخت دورش و فریاد زد خانمهاااا بیبنید با ساعت چه خوب میشود و من داشتم فکر میکردم که اتفاقا چقدر خوب نیستند. آن موقع هم که قیافهام از حالت جدی هیچ تغییری پیدا نکرد و منتظر بودم کسی بگوید کات خوب بازی کردی فروشنده، دلم میخواست از خنده گردنم را بگیرم عقب و حسابی بخندم. این چیزها عادی شده ولی آدم به عمقش نگاه میکند واقعا عجیب است.
بعد از آن مترو خط عوض کردم رفتم بعدی. کسی فریاد زد خانمها کتاب دختری که رهایش کردی» جوجو مویز، زیرقیمت. همان یک عدد را داشت. نو بود. حدس زدم دخترش کتاب را خریده و خوشش نیامده گفته مادرش ببرد بفروشد! کسی نخرید. جا برای نشستن که پیدا شد تا ایستگاه آخر بیوقفه کتاب را میخواند.
دوست دارید باز هم از این داستانها بگویم؟ با من همراه باشید!
به شادی احتیاج داشتم. دنبال چیزی بودم که ذهنم را درگیر چیزهای شادیآور کند. بعد از ماهها توی سایتهای موسیقی ایرانی گشت زدم و به آهنگهای جدید گوش دادم. در بعضی آهنگها خواننده حتی اگر بشکنی هم میزد محتوای ترانه چیزی جز تحقیر و لعن معشوقه نداشت. آدمهای کوچکی که حاضرند بهخاطر مخاطب بیشتر و ایجاد عزتنفسهای تصنعی شکستعشقیشان را تقصیر معشوقهی بهظاهر نامردشان بیاندازند. مثلا: حالم خرابه با خاطرههاتم بدم شاید که بعد از این به هر کاری دست زدم/ من هنوزم به یادت میفتم ولی به خودم قول شرف دادم ادامت ندم/ به بیخیالا بگو صبر کنن منم اومدم» اشعار چرتی با درونمایهی تهدید، اضطراب و بیعرضگی، که عاشقِ دوزاریپرور است. جوانها را در خماری نگه میدارد و یا درموارد دیگر امکان اینکه کسانی که وصال برایشان رخ داده را قلقلک بدهد، هست.
اینروزها که در راه رفت و برگشت، روزی سه غزل حافظ و سه غزل سعدی میخوانم بیشتر میفهمم چرا جامعه تا این حد متکبر شده و دل بدستآوردن برایش سخت است. چیزی که در هردویشان میبینم یک مشت خاک است. خاک میشوند جلوی معشوقهشان. دوستشان دارم. در چشمم بزرگاند. خیلی بزرگ. پر از شجاعت، غیرت، عزت و لطافت. آنجا که سعدی میگوید:
غیرتم آید شکایت از تو به هرکس/ درد احبا نمیبرم به اطبا» یا در حالی که از او رنجیده همچنان میگوید: مرد تماشای باغ حسن تو سعدیاست» یا که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب» یا جفا و جور توانی ولی مکن یارا» و طایر مسکین که مهربست به جایی/ گربکشندش نمیرود به دگر جا»
حافظ را هم که قبلا کمتر دوست داشتم بهخاطر شعرهای چند پهلویش، حالا بعضی از ابیاتش را میپسندم:
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز/ وگرنه دل برود پیر پای برجا را»
حالا هی معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بیاید بگوید منظورشان خداست. معشوقهشان خداست. اگر معانی همین چیزها را درست در نظام آموزشیمان میفهماندند وضعمان این نبود.
از موسیقی گذشتم و به فکر سریال افتادم. نه هیجان میخواستم، نه رمزآلودگی، نه درس اخلاق. همه را از برم. دوستم ماههاست فرندز» را پیشنهاد میکند. یک قسمت نیمه دیدم. خندههای تصنعی روی فیلم بهمن نمیچسبید. انگار کن انتهای جُکی، خاطرهای، استیکر خندهی زیاد بگذارند و مجبورشوی توی رودربایستی بخندی. نتوانستم ادامه دهم. بین سریالهای خارجی گشتم. چیزی به دلم چنگ نمیانداخت. دنبال طنزهای فاخر نبودم. حاضر بودم پایتختها را بنشینم دانلود کنم ببینم. یاد بازیگرهایی که حتی از دیالوگ گفتنشان هم خندهام میگیرد افتادم. هادی کاظمی» را سرچ کردم. سالهای دور از خانه» آمد. اسپینآف شاهگوش» بود. شاهگوش را دیده بودم. از سالها، چهار- پنج قسمت را مداوم نگاه کردم و خندیدم. کمکم که سریال داشت به قهقرا میرفت و داستان خاصی نداشت متوجه تکههای وقیحانه و مبتذل میشدم که حالا دیگر دیالوگهای خندهدار هم سر خندهام نمیآورد. ادامه ندادم. مد شده فیلمنامه که نداشتهباشند با چیزهای زشت و زننده مخاطب جذب کنند. بیخیال شادی شدم!
بهدلیل کمبود وقت زین پس روزهای تعطیل را روز رسیدگی به امور شبکههای اجتماعی اعلام میدارم. والسلام علیکم ورحمةالله و برکاته. آهان راستی شما مخاطبین محترم وفادار به وبلاگنویسی که احتمالا تعدادتان کمتر از انگشتان یکدست است اما، هر روزی که دوست دارید کامنت بگذارید. کامنتهای شما در مخزن اسراااار محفوظ میماند.
ما معمولا عادت داریم از آقای ای مواضع ی و اجتماعی بشنویم. درحالیکه وقتی وارد حوزه معارف دین میشود تازه متوجه میشوی چقدر صحبتهایش دلنشین است. بهقول دوستی چون خود او عامل است و از دل حرف میزند، به دل ما هم نفوذ میکند. مثلا چند روز است که
"این آیه" با لحن آرامشبخش ا
و -مثل همیشه که سورهای میخواند- در سرم تکرار میشود: انّ معی ربّی، سیهدین»
گوش دادن به داستان زندگی حضرت موسی (علیهالسلام) برایم همیشه هیجان دارد. از زبان یک پیر دانا باشد، چه بهتر. زندگیاش پر از غافلگیری و امید است. آنجایی که امام صادق(علیهالسلام) میگوید: فان موسی ذهب لیقتبس لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل». موسی از شهر خارج شد تا برای خانوادهاش از خدا طلب آتش کند، خداوند با او سخن گفت و پیامبر برگشت.
ساعت ها برای خودم مشق می کنم. شاید این همان کاریست که میتوانم در خلوتم انجام دهم و از آن لذت ببرم. خطاطی و نقاشیخط را میشود گفت دوست دارم. حتی اگر جوّ کلاسش گاهی بسیار ی شود و فضا کاملا مخالف عقیده من. که خب یاد گرفتم برای این که احترام ها حفظ شود بیشتر سکوت کنم یا اگر جایی ببینم واقعا تاثیری دارد چیزی بگویم. اوایل حرفی نمیزدم. من ناشناسی بودم بین یک سری آدم همعقیده. پیش از این جایی به صورت طولانی مدت نبودم که مخالف عقیده ام باشند. رفته رفته در بحث مشارکت کردم و دیدم نه اتقاقا اصلا در برابرم جبهه نمیگیرند. چه استاد چه همکلاسیها. گرچه شاید به ظاهر کوچکترین تغییری در دیدگاهشان نسبت به نظام ایجاد نشده باشد ولی کمترین اثرش این بود که حالا دیگر عقاید ی من را میدانند و خیلی شاید بحث نمیرود به آن سمت و بیشتر توی همان جهت یادگیری و هنر باقی میماند.
وقتی داشتم به بغلدستیام میگفتم که خستهام از تمرین و میخواهم زودتر به مرحله حرفهایترینِ خودم برسم استاد شنید و همانطور که صدای قلمش میآمد گفت میدانی آن» به چه میگویند؟ گفتم فکر کنم بدانم استاد. با غلظت گفت خیلی مهم است آن»! خیلی! سخت به دست میآید. خیلی دشوار است. یک لحظه است که تو به شهود میرسی. رسیدن به آن» یعنی رسیدن به شهود». آن» چیزی است که باید بهتو بدهند. نمیتوانی بروی بدستش بیاوری ولی برای بدست اوردنش باید تلاش کنی. یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشی/ شاید که نگاهی کند آگاه نباشی مدام حواست باید به آن سمت باشد. یکدفعه ممکن است نگاهت بکند، آن نگاه اگر بیفتد به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند
ما معمولا عادت داریم از آقای ای مواضع ی و اجتماعی بشنویم. درحالیکه وقتی وارد حوزه معارف دین میشود تازه متوجه میشوی چقدر صحبتهایش دلنشین است. بهقول دوستی چون خود او عامل است و از دل حرف میزند، به دل ما هم نفوذ میکند. مثلا چند روز است که
"این آیه" با لحن آرامشبخش ا
و -مثل همیشه که سورهای میخواند- در سرم تکرار میشود: انّ معی ربّی، سیهدین»
گوش دادن به داستان زندگی حضرت موسی (علیهالسلام) برایم همیشه هیجان دارد. از زبان یک پیر دانا باشد، چه بهتر. زندگیاش پر از غافلگیری و امید است. آنجایی که امام صادق(علیهالسلام) میگوید: فان موسی ذهب لیقتبس لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل». موسی از شهر خارج شد تا برای خانوادهاش از خدا طلب آتش کند، خداوند با او سخن گفت و پیامبر برگشت.
آغاز هفتهی بسیج رو به بسیجیهای جناحی، نماددارهای احساسی، شیشجیبپوشای عاشق فِشفِش بیسیم، مشروطیهای قدیم، خواهرای دفتر گوشه دانشکده، تندروهای پرسرعت، امر بهمعروف کنندههای خوشصحبت و همچنین به جهادگرهای بیمنت، تبدیل کنندههای تهدید بهفرصت، بهپدر علم موشکی حسن تهرانی مقدم -نخبهی پرقدرت-، مشکلدارهای بیبنبست، علی خلیلی اهل عمل، احساسیهای آمیخته با عقل، خوشاخلاقهایی بالبخند، ورزشکارهای سربلند، هنرمندهای پایبند، خداپسندهایی با طبع بلند، استادای با علم و فهم، خار چشمهای دشمن، تبریک عرض میکنم.
آغاز هفتهی بسیج رو به بسیجیهای جناحی، نماددارهای احساسی، شیشجیبپوشای عاشق فِشفِش بیسیم، مشروطیهای قدیم، خواهرای دفتر گوشه دانشکده، تندروهای پرسرعت، امر بهمعروف کنندههای خوشصحبت و همچنین به جهادگرهای بیمنت، تبدیل کنندههای تهدید بهفرصت، بهپدر علم موشکی حسن تهرانی مقدم -نخبهی پرقدرت-، مشکلدارهای بیبنبست، علی خلیلی اهل عمل، احساسیهای آمیخته با عقل، خوشاخلاقهایی بالبخند، ورزشکارهای سربلند، هنرمندهای پایبند، خداپسندهایی با طبع بلند، استادای با علم و فهم و خار چشمهای دشمن تبریک عرض میکنم.
دخترانی که عکسهای شخصی خود را در رسانههای اجتماعی به اشتراک نمیگذارند، بهتر است آنهارا به عنوان استوری "Close Friends" نیز به اشتراک نگذارند. "Close Friends"جایی است که کاربرها میتوانند افراد کمی را برای مشاهده عکسهای خود انتخاب کنند. انجام این کار بیخطر نیست. به عنوان مثال، دختری در لیست "Close Friends"ِ کسی، ممکن است آن استوری را در حالی که دیگریای در کنار او باشد مشاهده کند. بنابراین، بعید نیست بغلدستیاش ناخوداگاه نگاهش بیفتد. یا مثلا برخی از دخترها شوخیهایی که خواندنشان فقط برای دختران دیگر درست است، به اشتراک میگذارند. من فکر میکنم آنچه که نباید باهمه» به اشتراک گذاشته شود، در وهله اول نباید کلا» به اشتراک گذاشته شود! این شوخیها یا تصاویر بیفایدهاند و سودی ندارند. ما باید در این فضای اجتماعی مؤثر و اصلاح پذیر باشیم. اگر اینطور نیستیم، نباید اینجا باشیم.
اوایل این هفته میرحسین با انتشار پیامی به خانوادههای کشته شدگان اعتراضات اخیر تسلیت گفت و مقابله با اغتشاشگران را با ماجرای میدان ژاله تهران در آستانه انقلاب 57 مقایسه کرد. این نامه برای طرفداران تند و تیزش و حتی اصلاحطلبان خوشایند نبود. تا جایی که علی مطهری هم از آن انتقاد کرد.
قریب به ده سال است که در حصر بهسر میبرد. حصری که در آن هم میشود فعالیت مجازی داشت، هم به سفر رفت، هم پیام و بیانیه فرستاد و یا هرکار دیگری که دوست دارد بکند! او در آستانهی 78 سالگی بیشتر بهنظر میرسد با انتشار این پیام که تماما از همه جا ناامید است و دیگر قدرتی در خود نمیبیند و در معرض دید نیست، دوست داشت به نحوی به ماجرا راه بیابد و خود را مبارزی نشان دهد که با مردم است و در تاریخ ماندگار شود!
احمقانهترین قسمت ماجرا به لحاظ جامعهشناختی این است که همگی موافق این تها بودند. من جایی ندیدم که اقتصاددان یا تمداری با اصل گرانی بنزین مشکلی داشته باشد و این قضیه را کاسبکارانه» بداند. اگر آقای رئیس جمهور میشد چه کسانی کابینهاش را تشکیل میدادند جز امثال همین ی»ها؟ این خونها برای این افراد ریخته شدهاست. در این ماجرا مردم با سپاه و بسیج مشکلی نداشتند که حالا بخواهد معترضین را در مقابلشان قرار بدهد یا شاه را با ولی فقیه مقایسه کند. میرحسین از آن دسته آدمهاییست که به هردستاویزی چنگ میاندازد تا منفعت شخصی خودش را حفظ کند و منفعت ملی برایش هیچ ارزشی ندارد. هیچ ارزشی!
اگه قرار بود بین تمام رشتههای ورزشی که امتحانشون کردم یکی رو انتخاب کنم حتما دو رو انتخاب میکردم. نه از جهت اینکه مادره و احترامش واجب، بلکه از این جهت که هم مثل رشتههای رزمی خشن نیست، هم اگر اصولی پیش بری آسیب آنچنانی مثل فوتسال نداره، مثل دوچرخهسواری تجهیزات خاصی نمیخواد، مقاومت بدنیت رو بالا میبره، تنفست رو تنظیم میکنه، ضربان قلبت متناسب میشه، سن خاصی نمیخواد و از همه مهمتر در مواقع وم میتونی مثل اسب بدوی! معالاسف اما چون برای بانوان سرزمینم میدان دوی درست درمون با مربی و رقابتی وجود نداره مجبوریم آسیب رشتههای دیگرو به جون بخریم. بله مجبور. نمیدونم چطور بدون ورزش جسم رو سرحال نگه میدارن؟ بهنظرم اصلا شدنی نیست. ورزش حرفهای تغییر محسوسی توی روند و سبک زندگی و اخلاق آدم ایجاد میکنه. شبها چه بخوای چه نخوای ده میری کما و صبحها با اذن اذان بیدار میشی. خواب درست و بهاندازه هم که توی پیشرفت فردی و رضایت از زندگی شخصی بسیار تاثیر گذاره.
یادم رفت بگم که من هیچوقت کوهنوردی رو امتحان نکردم. حتی به تنها کوهپیمایی هم فکر کردم ولی بنظرم عقلانی نباشه و کمی خطر داره. مخصوصا برای بانوان سرزمینم. یک تور مذهبی خوب کوهپیمایی سبک چندساعته هم پیدا کردم ولی بازم نه! احتیاطم نذاشت بهشون بپیوندم. بهخاطر مسائل و موانع خیلی زیادی. خوشحال میشم تجربیات شما رو هم توی این زمینه بدونم.
از پدرم پرسیدم بابا برای من دعا میکنین دیگه؟ گفت بیستو چهار ساعته! گفتم ممنون، میدونستین دعای پدر برای فرزندانش مثل دعای پیامبر برای امتشه؟ پدرم خوشحال شد.
امروز نمیتونستم برم سر کار. لِم مادرم هم دستمه. چند ساله سهشنبههای آخر ماه قمری روضهی خونگی داریم. توی کارهای خونه کمک کردم. بیشتر از اوقات دیگه که متاسفانه از روی غفلته، توجه و ابراز محبت کردم. باهم از هر دری حرف زدیم و ازش خواستم برام دعا کنه.
قبلا گفتم جای دل کجاست؟ همونجا سبکتر بود.
ماجرای واگذاری کانال تلگرامی مکتوبات را شنیدم و خواندم. یکی میگفت وحید اشتری دستپرودهی نژاد است؛ توقعی بیش از این نباید داشت. من اما معتقدم اتفاقا او نتیجهی کارهای است. طرف بحث مبتذل، آدم را به ابتذال میکشاند.
از پدرم پرسیدم بابا برای من دعا میکنین دیگه؟ گفت بیستو چهار ساعته! گفتم ممنون، میدونستین دعای پدر برای فرزندانش مثل دعای پیامبر برای امتشه؟ پدرم خوشحال شد.
امروز نمیتونستم برم سر کار. لِم مادرم هم دستمه. چند ساله سهشنبههای آخر ماه قمری روضهی خونگی داریم. توی کارهای خونه کمک کردم. بیشتر از اوقات دیگه که متاسفانه از روی غفلته، توجه و ابراز محبت کردم. باهم از هر دری حرف زدیم و ازش خواستم برام دعا کنه.
قبلا گفتم جای دل کجاست؟ همونجا سبکتر بود.
سه چهار روز است بعد از صلاة صبح میخوابم تا بیخوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار میشوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم میکرد و چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمیتوانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمیفهمم این جمله یعنی چه و دوباره خوابیدم. خوابم که تکمیل شد بیدار شدم. عین برق گرفتهها. دیرم شده بود. کلافه بودم. دوست داشتم یک هفته بخوابم. صبحانه را به زور خوردم. نون و پنیر، کره و مربا، پنیر و گردو، خشک و سرد و هرچه از این دست را دوست ندارم. صبحانه باید گرم باشد و آبکی. ژاکتم را پوشیدم، موبایل را روشن کردم. یکی از سردبیرهایم زنگ زده بود. با خودم گفتم کار واجبی داشته باشد دوباره زنگ میزند. صبحها تا ده حوصله حرف زدن ندارم.
دوستم میگفت خیلی سر خودت را شلوغ کردی. راست میگفت. از قصد بود. با کاری داشتن زندگی برایم بنفش خوش رنگ است. کار متقن و به درد بخور. کار به معنای Job نه. به معنای این که چیزی برای انجام داشته باشم که در طولانی مدت به دردم بخورد، مسئولیتش را بپذیرم و از آن لذت ببرم، Do. از عمر کوتاهم میترسم که کاری نکرده باشم. وقت کار بیهوده رسما ندارم. بخواهم هم نمی توانم. حتی دوست دارم بروم سینما. نمی شود. دوست ندارم یک تک بعدی موفق باشم. دوست دارم یک چندبعدیِ موفق باشم. حتی به چند بعدی خوب هم راضیام.
گوشی دوباره زنگ خورد. مطلبم را نفرستاده بودم. دلم می خواست بگویم دیگر نمی خواهم برای شما مطلب بنویسم. نه برای اینکه آوردهی مالی آنچنانی نداشت. فقط برای اینکه میخواستم یکی از کارهای متوسط را کم کرده باشم. نگفتم. آدم تصمیمات یهویی نیستم. خیلی وقت است. با خودم فکر کردم تا شب، کامل به همهی جوانبش فکر کنم، بعد برای دفعهی دیگر خبر بدهم. با بیمیلی گفتم دیرتر میفرستم. انگار که فکرم را خوانده باشد گفت نگران شدیم که نفرستید. چیزی شده؟ قصدم را فهمیده بود. با توضیحاتی سعی در راضی کردنم داشت. به حرف هایش احترام گذاشتم که فعلا دست نگه دارم.
توی مترو بانویی جلویم ایستاده بود و تا خود دروازه دولت تمام کلیپهای اینستاگرامش را با صدای بلند گوش داد. از مهناز افشار گرفته تا سخنرانیهای و رئیسی. آیجیتیوی آهنگ عمدا سینا شعبانخانی را تا انتها گوش داد و نگاه کرد. هیچکس چیزی نگفت. من هم. گفتم راحت باشد. آدم خودش باید بفهمد. سهیمه سعدی روزانه ام را که خواندم همراهش شدم. چارهای نداشتم. خط عوض کردم. دستم به خاطر ظرف غذا سنگین بود و مترو کیپ تا کیپ پر. امید به نشستن نداشتم. پشت سرم صدایی بلند شد. پسرکی آدامس فروش به پیرزنی گفته بود مادر! این دختر خانم عکس شما را توی گوشی اش گرفته. دختر جوان وقتی دیده بود پیرزن چرت زده عکس گرفته بود. پسرک با خنده ی شیطنت آمیزی برگشت. پیرزن به دختر گفت عکسش را پاک کند. دختر گفت پاک کرده. پسر بچه از دور داد زد دروغ می گوید میخواهد بفرستد توی تلگرام. آتش بیار معرکه شده بود. پیرزن دست انداخت گوشی دختر را بگیرد. حالا قطار ایستاده بود. دختر با فریادی خودش را از بین آدم ها کشاند سمت در. با این که کار بی اجازه اش زشت بود دوست داشتم از در بپرد بیرون. به اندازه کافی تنبیه شده بود. جوانکی بود و من دلم برایش سوخت. پیرزن ناگهان با عصا از جا پرید رفت به دنبالش. در بسته شد. اصرار داشت گوشی را از دست دخترک بگیرد. نتوانست. من هم دیدم جایش خالی مانده سریع از فرصت استفاده کردم نشستم. گفتم کار خدا را ببین چجوری برای ما جا باز می کند. در که باز شد دوتایی باهم از در رفتند بیرون. دختر جیغ و داد می کرد. پیرزن فریاد می زد. صحنه ی عجیبی بود. تمام افراد جامعه ی مترویی اسوه ی اخلاق شده بودند. همه را تقبیح کردند. پسرک، دختر جوان و پیرزن.
راستشو بخوای فکر نمیکردم دیگه آدم هایی ببینم با این سطح از مسئولیت پذیری و تواضع حتی در جایی که می تونست جا خالی بده. توی حکمت 217 حضرت امیر دارن که در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. خیلی حقه این حرف. توی روزگاری که آدم ها مسئولیت تصمیم های اساسی و یا حتی حرف های روزمره ی خودشون رو هم به عهده نمی گیرن خیلی مردونگیه کار یک افسر جزء رو فقط به خاطر این که رئیسشی به عهده بگیری. من بر دستان سردار حاجی زاده بوسه می زنم. همین دستانی که رفت تا روی گردنش. سر و گردنش رو با هم آورد جلو و خودش گردن نفس خودش رو زد.
قصد ندارم کسی رو بزرگ کنم. قصد ندارم حاشیه رو ببینم. بله من هم عزادارم. از خانواده های دوستان قدیمی دانشگاهی ام در این هواپیما بودند ولی این اتفاقات دردناک بزرگ خوب آدم ها رو نشون میده مراقب باشیم از مرز انصاف خارج نشیم. مراقب سلامت روانمون باشیم. نذاریم با روانمون بازی کنند. این روزها می گذرند. اروم میشیم. هیجانات ساکن می شن. خِرَدِ تجربه رو برداریم. توی روزگار نامردی امیرعلی حاجی زاده» باشیم. حتی اگر موضعمون مخالفشه. کار آسانی نیست یک سردار عالی رتبه بیاد جلوی جهان بگه من مسئولیت همه چیز رو می پذیرم در حالی که میشد از داستان فرار کرد و با سکوت حال بهم زن و منفعت طلبانه، گردن آدم های دیگر نزدیک تر به حادثه انداخت. خیلی تقوا به خرج داد اون جایی که حتی نام مسئول و حتی جایگاه مسئول رو هم نگفت که اطلاع داده بهش.
یه چیزی رو در گوشی میگم! من در قضیه سردار سلیمانی جز سر نماز میت اشک نریختم. اونم حقیقتا برای خودم. خوشبختی آدما که گریه نداره. دیگه چی میشد از این بهتر؟ توی طول زندگیت کلی تاثیرگذار باشی. به عزتمندانه ترین نحو ممکن شهید بشی جوری که جهان باخبر بشن. پس از اون هم تاثیر مثبت بزرگت ادامه داشته باشه. چی از این بهتر می تونه باشه؟ بله من حق میدم کسی متاثر بشه ولی به شخصه فقط بهش غبطه خوردم و تصمیم های شخصی ای گرفتم. برای سردار حاجی زاده اما دلم کباب شد! واقعا چشم و دل و گلوم به حالش سوخت. عزیزتر شد که هیچ، ذره ای از موضعش پیش ما کم نشد و بیش از سردار سلیمانی بهش غبطه خوردم. برای اونی که همیشه دنبال گزک می گرده هم این حرف ها فایده نداره. اون اصلا شخص براش مهم نیست.
سپاه مرغ عزا و عروسیه جنگ همینه. ترجیح میدم تا پای مرگ توی خط سردار حاجی زاده های مسئولیت پذیر، صادق و متواضع باشم تا کفتارهایی که دور هواپیما رو گرفتن و امشب حوالی ساعت 8:30 با همین چشمای خودم دیدم که توی میدون ولیعصر و تئاتر شهر دست می زدند و شعار می دادند و دم از عزادار بودن بر میارن. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.
امروز استاد الگوریتمم رو برای یک پروژهای دیدم که به تازگی فول پروفسور امیرکبیر شده بود (در سن کمی شاید پایینتر از حد معمول میانسالی) و واقعا براشون خوشحال شدم! بعد از تبریک، گفتم درجه بعدیای توی این زمینه شاید وجود نداره که براتون طلب کنم. خیلی متواضعانه گفت درس و دانشگاه که مهم نیست، انسان بشم مهمه
منش و ادبیات این آدمها که بعد از رفتن راهی و بدون ژست چیزی میگن همیشه من رو مجذوب خودش میکنه و روحم رو جلا میده.
خواب دیدم توی حرم امام رضام. برف میومد. تصویر قطع و وصلی داشت. انگار که سرعت اینترنت پایین و کانکتینگ باشه. یکی روی سرش زیر برف وایساده بود. تعادلشو نمیتونست حفظ کنه.
سمت راست حرم موجهای دریا به ساحل میریخت. با خودم گفتم چقد حرم خوبه. هم زیارت میای هم دریا
دوست صمیمیام پرسید ۲۶ سالگی چطور گذشت؟ گفتم بهترین سنم بود. گفت چرا؟ گفتم به دنبال کارهایی رفتم که در ۲۵ سالگی شاید به فکرم هم نمیرسید. اساتیدی داشتم که طی ۲۵ سال گذشتهاش نمیدانستم حتی وجود دارند. کارهایی که دوست داشتم را پی گرفتم. کل ۲۶ سالگی را با خیال راحت زندگی» کردم. سیگنالهایی با اثرات نامطلوب بر آن تاثیر نمی گذاشت؟ حتما میگذاشت. ۲۶ سالگی اما فکر میکنم توانستم به ضمیر ناخوداگاهم بنشانم که هیچ چیز را جدی نگیرد و بعد از قدری حق مسلمِ سوگواری برای اتفاقات ناگوار به حالت تراز برسد. همهچیز گذراست و ما در پس تمام لحظهها و اتفاقات در حال یادگیری هستیم. چیزی که مهم است فقط و فقط تمرکز بر روی خود» با کمک یک بلدِ راه» است تا روزی که برسیم به مکارم اخلاق». رفتن از سربالاییهای نفسگیر و پیچ و خمهای زندگی با راهبلد از سختی مسیر کم میکند. حتی اگر زمین بخوریم شیوهی بلندشدن را نشانمان میدهد. موسی(علیهالسلام) که نیستیم اما در هر راهی خضری داشتن کار را آسان نه ولی لذتبخش میکند. حوزهی دید گرفتن از چند قدم جلوتر، زندگی را تغییر میدهد.
از سر شب حالم گرفته است. دلم آشوب شده و دستم به کارم نمی رود. این روزها مشغول چیدن میوه ی نه ماهه ی کارمان هستیم و من شب ها تا ساعت دو سه ی نیمه شب به بازخوانی زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم سرم گرم است و پس از خواندن و گریه کردن های اوایل دیگر برایم همه چیز عادی شده. هنوز هم البته دستم میلرزد به جای سردار سلیمانی بگذارم شهید قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس». این ها اما چیزی نبود که باعث استرسم شود، دستانم یخ ببندند و لپتاپ را بدون بستن پنجره ها ببندم.
ناراحت بودم. هفته ی پیش به اندازه یک سال که هیچ فیلم درست درمانی ندیده بودم، فیلم دیدم. 1917 را دوباره دلم خواست از صفحه ی بزرگتری ببینم. لپ تاپ را به تلویزیون وصل کردم. بعید است هیچ دکتری فیلم جنگی را برای رفع استرس نسخه بپیچد. بدتر شدم. استرس را کسی می گیرد که کارش را انجام نداده باشد. تنشی داشته باشد و یا هرچیزی دیگری. من که داشتم کارم را انجام میدادم چرا؟ من که آرام تر از همیشه روزهایم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر خوشبختم که این روزها را دیده ام، چرا؟ مرگ، مباحثه های کاری، ماندن در خانه و چیزهایی از این دست همه اش را دوست دارم. زندگی همین چیزهاست. بیماری هم برایم ترسی ندارد. من که روزی بیست بار دستانم را می شورم و توی خانه ام، باقیش با خداست. خیلی کند و کاو کردم در خودم. دوستی می گفت خدا هر چهل روز برای بنده اش مساله ای ایجاد می کند که به یادش بیفتد. شاید همین بود. شاید هم نه. به خلوت احتیاج دارم. بروم یک جایی که فقط خودم باشم. تنها. به چند و چون کار فکر نکرده ام. به این که چه کار کنم و تا کی دلم میخواهد آن جا بمانم و چه بخورم. ترجیحا کلبه ای در طبیعت. بدون آدم های مزاحم و افکار مزاحم.
سردبیرم از سر لطفش برای بار صدم خواست هر روز در کانالم بنویسم و من برای بار صدم پشت گوش انداختم. نمی دانم چرا فکر میکنم انگار در کانال داری حرف های صد من یک غازت را به زور فرو می کنی توی چشم و حلقوم مخاطب. وبلاگ اما عزت دارد. می آیند می خوانند. گاهی هم دلم میخواهد توی کانالم چیزکی بنویسم ولی همین که به دیده شدن بیش از حد انتظارم فکر میکنم پا پس می کشم و باعث می شود هر چیزی را آن جا نگذارم. شاید این ها را محض دلخوشی بگذارم شاید هم نه!
همسایهی طبقهی بالاییمان برای سال نوی میلادی و پیش از ژانویه رفتند به دیدار خانوادهی خانمِ خانه. حالشان خوب است. آمریکا هم وضع اضطرارش درحد ایران است، با این تفاوت که او فکر میکرده وضع ایران از بابت کرونا خیلی خرابتر از آن چیزیست که ما در واقعیت میبینیم و با کمبود مواد غذایی مواجهایم. دیروز که آقای همسایه برای تبریک سال جدید با پدرم تماس گرفته بود اینها را گفت. گفت تا اول تابستان بعید است بیایند و مجبورند بمانند. خانمش که گوشی را گرفت بعد از تبریک و احوالپرسی م اولین جملهاش با خوشحالی از آن سر دنیا این بود: فکر کنم وقتی من بیام اولین روضهی ماهانتون توی سال جدید رو برگزار میکنین». همسایهی امام حسینی ما.
حالا که از نزدیک شدنها میترسم و هرنوع صمیمیتی را پس میزنم؛ حالا که از ترس ضربه کمرم گُر میگیرد و شبها با ترس از دست دادن عزیزانِ خانوادهام (که نمیدانم این ترس از کجا سر و کلهاش پیدا شده) با چشمهای نمدار میخوابم، مینویسم. از نشناختن انسانها، از روی مخفی شدهی آنها میترسم. از قیافه گرفتنهای آدمهای ناامن که مدام باید کشفشان کنی حالا چه مرگشان است که اخمهایشان را درهم کردهاند و اگر حرفی بزنی واکنششان قابل پیشبینی نیست استرس میگیرم. ترسی در من کاشته شده که کاش زودتر بالابیاورمش. اینها تبعات تحمل کردن رفتار آدمهای خودشیفتهایست که عواطف و شعور دیگران برایشان بیاهمیت است و فقط غرور خودشان مهم است.
راهنمایی بودم. صبحهای ماه رمضان زودتر به مدرسه میرفتم که از تحدیرخوانی جزء هر روز در نمازخانهی قدیمی با آن شیشههای رنگی، عقب نمانم. تعدادمان با معاون مدرسه به ده نفر نمیرسید. با صدای معتز آقاییِ داخل ضبط یک جزء را میخواندیم و بعدش هم دعای عهد. شاد و خوشحال با آن روسریهای سفیدی که اجبار بود در مدرسه سر کنیم به کلاس میرفتم. مقنعههای تیره را هر صبح باید برای سلامتی در میآوردیم. از طرفی هم بهخاطر خانههای اطراف که به حیاط مدرسه مشرف بودند.
خلاصه روزهایمان با بوی عطر آیههای قرآن و لبخند خانم شریفی شروع میشد. هیچ دغدغهای نداشتیم جز کسب رضایت معاون جدیمان، خانم شریفی! شده بودیم سوگلی مدرسه. امروز که این آیهها به گوشم خورد پرت شدم به روزهای اوجم!
صبح رفتم اداره بیمه. جلوی در تبم را گرفتند. 33 درجه بود. دوباره کاغذ بازی شروع شد. از این اتاق به آن اتاق. از این اداره به آن اداره. از این باجه به آن باجه. یکی دوبار شاهد دعوا بودم. سر کرونا. سر نوبت. خانمی به خانم کناری اش گفت فاصله یک متر را رعایت کند. زن لجبازی کرد یک قدم و بی صدا جلوتر رفت! از کنارشان عبور و صحنه ی دعوای احتمالی را در ذهنم بازسازی کردم! در یک اداره بیش از پنج بار نوبت گرفتم. هیچ کدامشان کارساز نبود. هیچ کدامشان درست راهنمایی نمی کردند. در اداره ی بعدی که به آن جا پاسم داده بودند، از دستگاه شماره دهنده محض احتیاط از هر چهارتا دکمه شماره گرفتم. این عاقلانه ترین کار در اداره ی بی حساب و کتاب بیمه بود. آخرین کار اداری ام گمانم برای پارسال بود. تفاوتم با دفعه های پیشین این بود که در انتهای سالن شلوغی که همه جلوی باجه ها جمع شده بودند، بدون این که از صبر، ناراحت و یا نگران گذر زمان باشم، آرام نشستم. بدون این که توی دلم با اعتراض و خطاب به کارمندان بی اعصاب خسته بگویم زود باش زود باش. چیزی که دست من نیست فکر ندارد. چشمم فقط به شمارنده ی میزهای خدمت بود و گوشم به صدای زنی بود که شماره ها را با سکته می خواند. شماره هایم که خوانده می شد، خانم بافرهنگی بودم که با فاصله می رفتم سمت باجه ها شماره ام را نشان مردم می دادم. حکم عصای موسی(علیه السلام) را داشت. صورتم یک آیکن که دو ردیف دندانم از خنده به طور کامل پیدا باشد کم داشت. کارم که درست نمی شد دست از پا درازتر برمی گشتم و می رفتم سمت دیگری. خنده ی وهمی در ذهنم فریز می شد.
ساعت دورازده و نیم شد. هم قول داده بودم امروز کار تمام بشود هم تا می رفتم سر کار نرسیده باید برمی گشتم. ناگهان بعد از سه ساعت یاد اینترنت افتادم. بعد از سحری حساب اینترنتی بیمه ام را ساخته بودم ولی کار نمی کرد. با یک درخواست و بدون نیاز به نوبت، حسابم فعال شد و کارم راه افتاد. به همین راحتی! تمام سه ساعت دویدن و بالا پایین رفتن با دهان روزه همه اش پَر. دلم می خواست ساختمان بیمه را باصبوری و خنده ی وهمی، یک جا آتش بزنم.
چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. سالن خالیه و اون اقا انتها ایستاده.
داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. نمیدونم چرا گرفتمش اون موقع اما واقعا از کل دو فصل سریال فقط همین.
چندماه پیش داشتم سریال بیگ لیتل لایز رو میدیدم. یه صحنه ایش بود که ریس ویترسپون میره مدرسه دخترش و توی جلسه اولیا و مربیان صحبت میکنه. سالن کیپ تا کیپ پره. همسرش هم که باهم به مشکل برخورده بودن انتهای سالن ایستاده. ریس جوری صحبت میکنه که انگار فقط همسرش انتهای سالنه. همچین صحنه ای رو هم توی فیلم یه لحظه نشون میده. اونا حتی توی ناراحتی هم هیشکی رو نمیدیدن جز محبوب خودشون رو. انگار سالن خالیه و فقط اون اقا انتها ایستاده.
داشتم فایل های لپتاپم رو مرتب می کردم که به این اسکرین برخوردم. نمیدونم چرا گرفتمش اون موقع اما واقعا از کل دو فصل سریال فقط همین.
کاش الان روزای آخر سال سوم دانشگاهم بود. وسط کلاس ها میپیچوندم می رفتم باغ گل. برمی گشتم میدیدم دیانا و سمانه که دو سه سال از من بزرگترن وسط حیاطن و دارن با بچه ها حرف میزنن و بعدش می خوان برن نهار. دیانا اگه منو میدید یهو وسط حیاط داد می زد شیماااا می دوید سمتم. اون کوله ی قرمزش همیشه توی چش. یکی که ژتون نداشت بقیه میگفتن بریم بیرون و سهم ژتونشو میداد یکی دیگه. می رفتیم کوچه تنگۀ نزدیک دانشکده ساندویچ کثیف می خوردیم. شایدم می رفتیم پاساژکوچولوی نزدیکتر. دانشجوهای دختر و پسر توی هر دوتا جا از سر و کول هم بالا می رفتن. هوا عالی بود. توی راه انقدر می خندیدیم که اشک از سر و چشممون میریخت. همیشه یه نفر که ظاهرش مذهبی بود دنبالم میومد. نمی دونم چرا! چون هیچوقت کاری به جز دنبال کردن من نداشت. حرفی هم نمیزد. تمام روزای کلاسامو میدونست. یه بار به یکی از بچه ها که کنارم بود ماجرا رو گفتم. گفتم شرط می بندم الان هم دنبالمونه. برنگرد. نامردی نکرد و برگشت و شوکه شد. نتونست خودشو نگه داره و بلند زد زیرخنده. اون فرد عین جت از بغلمون رد شد و رفت. گاهی یاد اون بچه بازیا می افتم خندم میگیره.
الان دیانا دو تا بچه داره. شب ها تا نصفه شب باهم چت می کنیم. هر شب رویای پیشرفت برای هم میبافیم. غر میزنیم به جون هم. میخندیم. جفتمون خواهر نداریم ولی سعی میکنیم جای خواهر نداشتۀ هم رو پر کنیم. سمانه داره برای دکتری آماده میشه. منم توی یکی دوتا رومه مشغولم. روزا خونه رو میسابم. زبان می خونم. فیلم می بینم. به عید فکر می کنم. به اولین عیدی که قراره نقش یک خانم خانه دار رو به دوش بکشم. دیگه دختر خونه بابا نباشم. تعارف کنم. پذیرایی کنم. کمتر بخندم. بیشتر سکوت کنم. از بعضی نگاه های عجیب و غریب و دماغ های بالا کشیده بگذرم. یه گوشم در باشه یه گوشم دروازه. عید پارسال خیلی سخت بهم گذشت به خاطر خاطرات تلخی که برام رقم خورد. امسال نمیذارم خاطرۀ بد برام بمونه قول میدم 29 سالگی رو تمام و کمال خوش بگذرونم ان شاالله این خط این نشون اینم کلاه زر نشون!
درباره این سایت